طنز سیاسی - اجتماعی معاصر مصر در نقد اومانیسم
« کارهای خیلی نیک! »
نوشته ی مصطفی محمود مصری
مترجم: احمد فرهنگ
با تشکر از راهنمایی سرکارخانم دکتر کبری روشنفکر
استادکرسی ادبیات عرب در دانشگاه تربیت مدرس
- بازرگان ثروتمند بزرگ لبنانی نمی پذیرفت که همسرش " دینا " در حال مرگ است، و اینکه در سر او یک غــد ه ی سرطانی وجود دارد و همین موضوع باعث شده است تا وی دچار سر درد شدیدی شود ، مدام به نقطه ای خیره نگاه کند و سر گیجه و تهوع داشته باشد،همان که در روزهای اخیر بارها از آن شکایت کرده بود.او گمان می کرد که همسرش به سبب نوشیدنی و بی خوابی گرفتار این عوارض شده است.پس از آنکه پزشک رادیوگرافی مغز را نشانش داد، این علایم آغاز شد و بعدها این پزشک ویژه بود که حقیقت آن را به او گفت.و بیمار برای اولین بار ،چهره ی مرگ را پیشاپیش به چشم خویش دید.وعلی رغم آن چیزی که به آن عادت کرده بود ، مجبور شد سال هایی را میان مرگ و زندگی در بیروت بگذراند.
چیزی نمانده بود تا این خبر در همه جا منتشر گردد. و دینا پیوسته به چهره ی مرگ نگاه می کرد، نگاهش مانند تیری بود که پوست را لمس نکرده از کمان رها می شود.
سرانجام بازرگان طاقت نیاورد و ثروتش را جمع آوری کرد و به اتفاق همسرش به کشور برزیل مهاجرت کرد تا دور از سر و صدای بیروت و گروه مقاومتِ آن ،زندگی نوینی را آغاز کند.و گمان می کرد که با این عمل برای همیشه از محدوده ی فرمانروایی مرگ خارج می شود و به سلامت و امان دست می یابد و بقیه ی عمرش را بدون ترس و نگرانی می گذراند!
تنها مشکل او این بود که میلیون ها تومان پولش را در کجا به ودیعه بگذارد و چگونه در بزم های شبانه و سپیدی های بامدادانش آن ها را خرج کند و با چه انگیزه ای به اطرافیان انفاق و بخشش نماید؟! و اینکه کدام کاخ را بخرد؟ و در کدام محل و طایفه مسکن گزیند و در کدامین تجارت سرمایه گذاری کند؟! فقط همین یک موضوع کوچک برایش باقی مانده بود و به شدت فکرش را به خود مشغول ساخته بود.
و« جمیله دینا » -همسرش- پیوسته با او بود.نوزده سال ملکه زیبایی آن کشور شد!چشمان آسمانی رنگ او مانند آب دریا بود،گیسوان بلوند و بور او مانند تاجی از طلای بافته شده می نمود، ظرفی بلورین و روشن و شفاف مانند الهه ای از الهه های اُلمپ بود.
بازرگان، این گنجشک آوازه خوان هر کجا اقامت می کرد،دنیایی از سعادت و خوشبختی را پهن می کرد.او محبوبی بود که آهنگ و قصد مناطق آباد را داشت.و همسر محبوبش پیوسته با او بود. پس انتظار نمی رفت که به ایشان چیزی غیر از خوشی روی نشان دهد!اما می دانیم که هر چیزی ناگهانی شروع می شود و همه چیز را دگرگون می کند.
« دینا » به سبب همان بیماری بد خیم، یک دفعه پیش روی او جان می دهد.و او نمی تواند طبق میل میلیونرها،حتی کوچک ترین کاری را برایش انجام دهد.برهم می ریزد و شروع می کند به حرف زدن با خودش و از بزرگان درخواست گشایش و کمک می کند.از دانشمندان و اهل خبره تقاضای کمک می کند. مدتی نمی گذرد که فقط اشک های سرد سنگ مانند بر او فرو می ریزند و همدم او می شوند.
از ریشه در آوردن غـُدّه با عمل جراحی ممکن نمی شود.طبیب به اومی گوید:بیرون آوردن غـُدّه منجر به از بین رفتن زندگی و حیات بیمار می شود.و او به طبیب التماس می کند:
- آیا داروهای گیاهی را نمی توانی برای درمان پیدا کنی؟آیا گیاه پیدا نمی شود؟ آیا نمی توانی نوعی دیگر از اشعه پیدا کنی ؟نوشیدنی...چیزی؟ حتی اگر داروی جادویی که قیمت آن میلیون ها تومان باشد...!
پزشک به او می گوید:حقیقت این است که این غده به مرور زمان ، پخش خواهد شد وبه زودی به مراکز شنوایی و بینایی و نیروی تکلم و حافظه و مرکز توازن و اعتدال و حرکت بدن،حمله خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که زن ،چیزی را بشناسد،یا چیزی که سبب شود تا تو را نیز بشناسد.پس از آن به جایی می رسد که تنها مرکز مهربانی وجود را ادراک می کند.و بعد از آن ضعیف و ناتوان می شود و حیات او به ترک بدن و پنهان شدن می رسد،تنها مرگ، او را رهایی می بخشدوهمین می تواند تو را از این درد و رنج ها رهایی دهد.
- مرد با صدای حیرت زده می گوید:« مرا رهایی می دهد...» و پزشک با صدای سرد و بی روح جواب می دهد:« تو را از دیدن چهره ی زشتی که باز نمی گردد،رهایی می بخشد! عشق و محبت هرگز نمی تواند این منظره ها را تحمّل کند.»
- دوست ما با شتاب دست به کار می شود و به جست و جو می پردازد و راهنمایی هایی راازاین جا و آن جا کسب می کند.پزشکان را در کنسولگری جمع می کند و به نیویورک و سان فرانسیسکو و شیکاگو و واشنگتن و بن و برلین و پاریس متّصل می شود و عکس های رادیو گرافی را با فاکس ارسال می کند و نظر همه را می گیرد.اما این آرزو برآورده شدنی نیست.عمل جراحی امکان ندارد. انتظار معجزه ای هم وجود ندارد. کاری از دست پزشک برزیلی ساخته نیست.
نیمه های شب است که ناتوانی شدید در مغز به وجود می آید.آثار حیات به مرحله ی پنهان وترک بدن بیمار می رسد.وبه طور کامل نشاط زندگی در مغز متوقف می شود و مغز کهربایی از صدور فرمان هر جنبش و تحرکی باز می ماند.دیگر چیزی نیست.خط دستگاه نبض سنج به نشانه ی مساوی و سکون می رسد.« دینا» حقیقتا" مرده است.شکل مغز می گوید که مرده است...
مرد مانند دیوانه ها فریاد می کشد:غیر ممکن است...غیر ممکن است...لابد اشکالی در عمل بوده است...
پزشک برزیلی با لحن سردی با خودش می گوید:امکان دارد با تلمبه ی تنفس مصنوعی بتوانم اکسیژن هوا را در ریه ها یش جاری سازم...و امکان دارد قلب او را با شوک الکتریکی به کار بیندازم...و امکان دارد با مرطوب کردن بافت هایش ،آن را سالم نگه دارم.
مرد تا این زمزمه را شنید،فریاد کشید:« امیدم به توست...امیدم به توست! تلمبه ی تنفس مصنوعی را به کار بینداز!»
پزشک برزیلی با لحن و حالت سردی می خواهد چنین کند،ولی آثار حیات را در او
نمی بیند،زیرا تنها صورت و شکلی از انسان در او هویداست.تصویری خالص بیش نیست.نه می بیند و نه می شنود و نه سخن می گوید و نه حرکتی دارد و نه چیزی را احساس می کند؛ تنها چشم هایش باز است و نمی بیند وبه ظاهر گوش هایش باز است،ولی نمی شنود،فقط یک جسد مومیایی محض است.
پس مرد دوباره فریاد می کشد:
« امیدم به توست...امیدم به توست! تلمبه ی تنفس مصنوعی را به کار بینداز!اصلا" همه ی تجهیزات را به کار بینداز! او را برای من حفظ کن!همچنان که امید او به توست!»
پزشک با دلسوزی می گوید:« ولی عمل او سخت است!» دوست ما با فریاد پاسخ می دهد که: « هرکدام را که می توانی انجام بده !» پزشک می پرسد:« تا کــی؟»
- : « تا همیشه! تا اینکه در کنارش بمیرم !» و گریه می کند.
و پزشک لب هایش را می مکد و نیت می کند تا تجهیزات را به کار بیندازد.سپس اتاق را ترک می کند و همه چیز رو به راه می شود. دوست ما در کنار جسم همسرش خم می شود؛ او را حس می کند، او را می پذیرد وبه او روی می آورد و او را بو می کند و در گوش او نجوا می کند.سپس فریاد می کشد :
« دینا ! تو کجایی؟ مرا هلاک کردی!جوابم را بده !»
سپس به سوی فرزند کوچکش می رود و دست او را می گیرد و در حالی که نوازش
می کند، نجوایی را آغاز می کند و می گوید:« من می دانم که پست و فرومایه هستم و شایسته ی پدری تو نمی باشم.تو بارها با دوستانت "تو دماغی" حرف زدی، ولی من بخشیدم و به جای تو خودم را چوب زدم و هرگز بعد از آن به تو خیانت نکردم. عزیزم! من ابدا" دیگر به تو خیانت نکردم. وهرگز به توخیانت نخواهم کرد.»
و چیزی غیر از صدای تلمبه ی تنفس مصنوعی و اکسیژن شنیده نمی شود که داخل و خارج می شود و شیشه های محلول آویزانی که مایع مقطر را قطره قطره در رگ می فرستد تا طراوت و تازگی و رطوبت حیات را در بدن حفظ کند.شکلی از حیات و نه زندگی واقعی !
وزندگی او از آن نوعی است که هرشب با هزاران دلار خریداری می شود! و صرف نشاط دروغین می شود!
پرستار و پزشک برای آزمایش روز مرّه و عادی خود و برای آوردن تجهیزات وارد
می شوند و سپس بیرون می روند و روزها و شب ها پیوسته می گذرد و بعضی از آن ها را در حماقت و کودنی به دنبال خود می کشد.
مدتی نمی گذرد که عواطف عاشق لبنانی ما به سردی می گراید و علاقه ها و احساسات او کم می شود و به زیارت کننده ی موزه ای تبدیل می شود که جلوی یکی از مجسمه های مومی موزه می نشیند ودقایقی آن را می نگرد.
اندک اندک به جایی می رسد که تأکید دارد که او دیگر مرده است.او دیگر بر نمی گردد.و باز هم سرعت می گیرد ، به نقطه ای می رسد که گویی دیگر آرزومند او نیست. و کلامی می گوید که گویی اصلا" جنس زن چیز بخصوصی نیست و به جایی می رسد و موضوعی را بیان می دارد که گویی انسان هم نیست !
یأ س و نا امیدی تا مغز استخوان نخاع او نفوذ پیدا می کند... و تسلیم می شود.به طرف پزشک برزیلی می رود،برای اینکه به او بگوید:« آمادگی آن را دارم که یک شب این تجهیزات را در غیاب من از او جدا کنید،برای اینکه نمی توانم این منظره را تحمل کنم.و تصور می کنم که من او را به قتل می رسانم و استطاعت آن را دارم ،تا او را دفن کنم و مقبره ی مرمرین زیبایی را در خارج شهر برای او تجهز کنم!»
پزشک مطمئن و مصمم می شود تا این کار واجب را انجام دهد. به او سفارش می کند که دو روزی از این ماجرا دور شود تا تحت تأثیر تشریفات درد آور آن قرار نگیرد.
دوست ما از او تشکر می کند و دست او را به گرمی می فشارد.ولی پزشک به چیزهای گوناگون و به تشریفات دیگری که دوست لبنانی ما از آن چیزی نمی داند،کاملا" فکر می کند.
پزشک در مرگ این زن جوان،کلکسیونی از اعضای سالم بشری را می بیند که می تواند آن ها را بخرد، به عبارت اینکه: دو کلیه ی سالم دارد، به اضافه ی یک کبد و نیز مواردی که به کار تشریح مراکز آموزشی می آید و نیزروده ها و قلب و ریه ها و همچنین دوتا قرنیه ی چشم و همچنین غـده و مغز استخوان نخاع و غـده ی مخاطی... و آن اعضایی که به نرخ بازار به چند میلیون دلار می رسد و مشتری هم پای آن خوابیده است.
نتیجه ی بررسی ها بافت پیوندی آن ها را مشخص و اثبات کرد.و اینکه برای تعدادی از بیماران مناسب و شایسته است . کشت کلیه ها و کبد و دو تا ریه و روده ها هم برای بیماران، مطلوب است.در این جا مرسوم است بیش تر از طریق تلکس آن ها را درخواست می کنند و فورا" به وسیله ی هواپیما به کلمبیا و سوئیس و ایتالیا و نیویورک و ژاپن و فیلیپین ارسال می گردد. و دیگر تلگراف ها ی درخواستی در مورد کشت استخوان است ...او همچنین می تواند پودر استخوان هم بسازد...
روشن است که از زن جوان زیبا چیزی باقی نمی ماند...همه ی وجود او به سود و منفعت تبدیل می شود .
تنها مشکلی که باقی می ماند ، کسی مانند اوست که باید در آرامگاه مرمرین زیبای خارج از شهر دفن گردد.
این موضوع برای خود مشکل و معمایی شده بود که پزشک با هوش ما آن را هم حل و فصل کرد.آن جا در سرد خانه ی بیمارستان جنازه ی دختری وجود داشت که از دو هفته قبل ،مورد هتک حرمت قرار گرفته بود و کشته شده بود و در این مدت خانواده ی او هم پیدا نشده بود. پزشک لبخندی می زند و با خودش زمزمه و نجوایی می کند:
« به زودی برایش عمویی پیدا می شود که برای شناسایی و استلام جنازه ی او پیش می آید و اجرائیات لازم را انجام می دهد و او را رها می سازد.سپس برای دفن او، با سرعت تابوت زیبایی را که لیاقت همسری مرد میلیونر را داشته باشد.، آماده می کند و او را در محلی مناسب و شایسته ی این عشق جاودانی به خاک می سپارد.
◊◊◊◊◊
هواپیمای کنکورد مسافری که به سوی لندن پرواز می کند ، در سالن درجه یک آن پزشک با دانشجویانش نشسته است و شیشه ی شراب شامپاین را باز کرده و جشن پر مایه ای را راه انداخته است.پزشک در حالی که با شادمانی دستانش را به هم می مالد و جرعه جرعه جام شامپاین را سر می کشد، می گوید:
« من هیچ وقت خوشبخت تر از امروز نبوده ام .آگاه باشید که می خواهم بزرگ ترین نوع کارهای صالح و شایسته را انجام دهم .هفت نفر از بیماران را از طریق این اعضایی که با هواپیمای سریع السیر حمل می کنیم از مرگ نجات خواهم داد.این جا در این کشور، کسی است که نابیناست و ما با قرنیه هایی که کشت کرده ایم می توانیم او را بینا سازیم.همچنین «ابن بارون»کلمبیایی را که به خون ریزی روده مبتلا شده است با همین عضو روده ای که کشت کرده ایم نجات می دهیم.این جا کسی است که به سبب سرطان کبد در شرف مرگ است، می توانیم با همین کشت کبد جدید،سلامت را به او برگردانیم.این جا وضعیت قلب و ریه های کسانی به طرز فجیعی مأیوس کننده شده است.ما قلب و ریه ی آن ها را با عضو سالم پیوند خواهیم زد.به همین خاطر امروز را عید می گیریم.امروز به دلیلی و به لطف و تفضلی ، خوشبختی به همه ی ما روی آورده است.ناگهان همهمه ای در می گیرد:
-- آری!...آری...!این جا سه میلیون دلار وارد جیب تو می شود.
-- در برابر کارهای شایسته و زندگی دزدکی مفید این روزگار!
-- اما آن ها دزدی محسوب می شوند.
-- ما در راه جان بخشی به دیگران از مرگ می دزد یم. ما هیچ کس را اذیت نمی کنیم و کسی را هم نمی کشیم...
ولی ای دوست من ! ما زندگی را می سازیم، وقتی که سرمایه ی نقدی برای کمک و حمایت ما وجود ندارد و کسی که این را بفهمد و بداند!
-- چه چیزی را بداند؟!
-- کسی که داستان رادیو گرافی را بداند که بر فکر « دینا»ی جوان سایه انداخت !
-- آیا در حقیقت این اشعه بود که شکلی از سرطان را در او ایجاد کرد یا کسی که از روی عادت در دفتر ،مطالب را ثبت می کرد،او را سرطانی دانست؟
-- مطمئن نیستم. ولی شکل های دیگرهم دارد، پدید آمدن خون ریزی در مخ قطعی است!
-- ای « رو دریجو »! تو پزشک بزرگی هستی و می توانی خون ریزی را در مخ ایجاد کنی،همچنان که کردی!
« رودریجو» با ناراحتی، آن چه در شیشه ی شامپاین بود، یک دفعه بالا برد و جرعه نوش کرد و در حالی که تلو تلو می خورد و گیج می زد،به سختی گفت:
-- شاید خون ریزی این زن به سبب سرطان در مغز باشد... من درست می گویم... من درست می گویم... تو می دانی که من در شغل و حرفه ی خودم ،چه قدر مرد درستکاری هستم .
-- امٌا در مورد شغل و حرفه : ای دوست من! پس من می شناسم که تو جدا" مرد درستکاری در این شغل هستی و درستکار بیشتر در مورد پذیرش درخواست های مشتریانی که در حال مرگ هستند و در انتظار عضو آماده ی پیوند به سر می برند.
-- من راست می گویم، این ها سزاوار پایمردی و رحمت و دلسوزی ما هستند.ای دوست من! این ها در حال مرگ هستند، آیا می گویی که این ها بمیرند؟
-- ای « رودریجو »! دیگران نیز می میرند. لازم است به یاد تو بیاورم که: این تو هستی که آن ها را ناتوان می گردانی.
-- آیا ما به این مرحله نزدیک شده ایم که باید تأسف بخوریم؟ آیا وضع ما سزاوار این افسوس و تأسف نیست؟
-- و می پنداریم که به نجات نزدیک شده ایم.نزدیک شده ایم به عملیات نجات زود هنگام با بزرگ ترین تجهیزات ابتکاری روزگار!
...آیا دوست لبنانی ما این عاشق شیدا این گونه فکر نکرد و با پزشک محاجّه نکرد؟
بلکه در این موضوع زیاد فکر کرد و داستان آن را جست و جو کرد و از او حقیقت ماجرا را خواست و از میلیونرهایش و اینکه دانست که او بازرگان سر مردم است!
-- بازرگان سر مردم؟!
-- او تجارت کننده ی سر مردم در جنگ های داخلی لبنان است.یک گروه گانگستر شکارچی برای او کار می کنند؛ که عابران را در خیابان ها و بر بالای ساختمان ها به قتل می رسانند،برای تسویه حساب این گروه یا آن گروه ، و در پایان دستمزد خود را معادل دلار دریافت می کنند.
-- چیزی شگفت است!
-- نه، در روزگار ما چیز عجیبی نیست! آیا چیزی در شیشه ی شراب باقی مانده است؟
و شیشه را بر می گرداند،حتی یک قطره هم داخل آن نیست.
-- پس همه ی آن را نوشیده است،ای دوست من!
-- همه ی آن را نوشیده است؟! چه خوب که همه ی آن را نوشیده است!
با خودش پچ پچی می کند و می گوید:"شگفت این است که قاتل برای کشته های خود، گریه ی سوزناکی هم می کند."
-- کی؟
-- دوست تو ،بازرگان سر انسان ها!
-- عجیب این است که بر خلاف میل خود، هر چیزی را دوست می داریم و برای آن گریه می کنیم.آیا گاهی در عشق و دوستی بر سر آن چه با آن منازعه می کنی، گریه نمی کنی؟
-- آری! با وجود این، اخیرا" سقط جنین هم داریم. که جنین نارس را می گیریم و مخ آن برای نجات مبتلایان به بیماری پارکینسون و فلج ناشی از ضایعه ی عصبی و... کشت می کنیم و در مواقع مقتضی آن را به کار می گیریم.و موفقیت های عملی درخشانی نیز برای نجات آن هابه دست آورده ایم . توانسته ایم مبتلایان را به عرصه ی فوتبال هم برگردانیم.این کار شکل گرفته است.بله شکل پیدا کرده است...
-- درست!...درست!...واقعا" که تو یک نابغه ای!
-- آیا به تو نگفتم که کارهای ما شایسته وخطیر و بزرگ است؟آیا این سرمایه و حساب بزرگی نیست که باقی می ماند؟!
-- بله!کارهای شایسته ی نیک و بزرگ!!
-- ای خدای من! آیا می شنوی...؟ ای روزگار بی رحم و وحشت انگیز! آیا این شوک و ضربه را حس می کنی؟
-- در همین هنگام هواپیما ناگهان تکان سختی می خورد...و به دنبال آن صدای انفجاری بلند می شود.هواپیما و همه ی مسافران آن، منفجر و تکه تکه می شوند...ای...خدا !
و این بار هواپیمای کنکورد به فرودگاه لندن نمی رسد...فقط صدای درخواست کمک فوری به گوش می رسد...وبه دنبال آن سکوت برقرار می شود.
سپس خبر سقوط هواپیمای تکه تکه شده بر کوه های ساحل انگلیس منتشر می شود.و اعضای بدن و استخوان های کوچک آن در میدان وسیعی از منطقه پخش می شود.عضوی در این جا ست و عضوی دیگر کیلومترها آن طرف تر افتاده است.
والسلام!